*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
معلمی گفت : توانا بود هرکه... ؟
دانش آموز گفت : توانا بود هرکه دارا بود
ز ثروت دل پیر برنا بود
تهی دست به جایی نخواهد رسید
اگر چه شب و روز کوشا بود
ندانست فردوسی پاکزاد
که شعرش در این ملک بیجا بود
گر او را خبر بود از این روزگار
که زر بر همه چیز والا بود
نمیگفت آن شعر معروف را
"توانا بود هرکه دانا بود"
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید
زبیده قصه بهلول را باز گفت
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای
بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
*fereshte*
خونه های بهشتی براتون آرزو میکنم
*fereshte*
***
سید علی همدانی در کتاب ذخیرة الملوک آورده است: امیرمؤمنان علی(ع) در مسجد کوفه اعتکاف کرده بود که بادیه نشینی هنگام افطار به محضر او رسید. حضرت مقداری آرد جو همراه داشت. به او تعارف کرد و او نتوانست میل کند. از آن جا به خانه حسن و حسین(علیهم السلام) رفت و با آن ها غذا خورد
به هنگام غذا گفت: فقیری را دیدم که دلم برایش سوخت و نمی توانم چیزی تناول کنم و از آن ها خواست مقداری غذا برای آن فقیر ببرند
امام حسن(ع) پرسید: آن فقیر کجا و کیست؟ آن مرد داستان را تعریف کرد. صدای گریه امام حسن(ع) بلند شد و فرمود: او پدرم علی(ع) امیرمؤمنان و خلیفه مسلمانان است
ینابیع الموده، نوشته الحافظ سلیمان، ص147
***
***
***
*narahat*
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم التماس دعا
*narahat*
***
اميرمؤمنان علی (ع) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد، شخصى در آنجا بود به على (ع) گفت : آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى ؟ بعلاوه يك وسَق براي او كافى بود
امير مؤمنان على (ع) به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى ، اگر من آنچه را كه مورد حاجت او است ، پس از سؤال(درخواست) او، به او بدهم ، چيزى به او نداده ام بلكه قيمت چيزى (آبروئى) را كه به من داده ، به او داده ام ، زيرا اگر صبر كنم تا او سؤ ال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آب رويش را به من بدهد، آن روئى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من ، به خاك مى سائيد
***
***
***
*narahat*
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم التماس دعا
*narahat*